سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حضرت عشق جل جلاله
 

 

حدود بیست و نه سال است که لحظه به لحظه از پروردگارم، نعمت دریافت کرده ام. دو فرزند دارم. دروس حوزه را سال دوم خارج مشغولم و دانشگاه هم ترم اول ارشدهستم.

شهید جعفر بلاغی(عکسی که در کنار صفحه می بینید)، حدودا سی سال داشت، مثل من دوفرزند داشت، شغلش معلمی بود، ترم اول دانشگاهش بود...نمی دانم چطور همه را گذاشت و به عنوان بسیجی، برای انجام فرمان امامش راهی میدان نبرد شد؟!

درست است که شهدا افرادی غیر عادی نبودند... اما گاهی که خودرا با ایشان مقایسه می کنیم احساس شرم می کنیم...اصلا چون غیر عادی نبودند حق داریم خود را با ایشان مقایسه کنیم و از این مقایسه، درس بگیریم... ایمانشان از ما قوی تر، تلاششان از ما بیشتر،ولایتمداری و از خودگذشتگیشان در حد...(هیچوقت حق نداریم با تیم ملی مقایسه شان کنیم...)

وقتی مجرد بودیم، به راحتی و فراوان ادعای «آرزوی شهادت» می کردیم... اما وقتی ازدواج می کنیم و خلاصه نعمت های پروردگارمان با ازدواج، رو به فزونی می گذارد، کم کم می بینیم عمل به این ادعا ها، همچین راحت هم نیست...توجیهاتی در سر می پرورانیم و گاهی به جایی می رسیم که می گوییم شهدا اشتباه کرده اند!!

سخت است که انسان، شیرینی های بچه دوساله اش را ببیند و به جنگ برود...به ماموریت های امروزی رفتن هم سخت است؛ چه رسد به جنگ که به قول طرف، به قصد کُشت می زدند!

به نظرم ناراحت می شوند از دستمان، اگر بگوییم به خانواده شهدا و فرزندانشان چنین و چنان می دهند...می دهند یا نمی دهند بماند...اما اینکه ما درک نکنیم که نبودن محبت پدری که می توانست باشد، چه مشکلاتی داردواصلا قابل مقایسه با این چیزهایی که می سرایند نیست، این کلامی دیگر است که درکش برای اهل دنیا مقدور نیست.

یکی از دوستانش می گفت، ایشان می گفتند به جبهه بروید، جنگ تمام می شود و پشیمان می شوید؛ و الان ما پشیمانیم...

در روستای ششده، دبیرستانی بود به اسم خواجه نصیرالدین طوسی که شهید جعفر، مدیر آنجا بود. می گویند ارازل و اوباشی داشته این مدرسه که ایشان را تهدید به قتل هم کرده بودند... ایشان با اسلحه به مدرسه می رفت و با قاطعیت، مدرسه را مدیریت کرد...پدرش می گفت گاهی که بعضی از شاگردان، دیر به مدرسه می رفتند می فرستاد به دنبال پدرشان و می گفت بچه شما که ساعت هفت از خانه خارج شده ساعت ده به مدرسه آمده... فردا از من نمره نخواهید که من آدمی نیستم که به کسی نمره بیهوده دهم...

(این روستا، سر راه سایر روستاهای منطقه قرار دارد و از فرقه ضاله صوفیه، درآن زیاد هستند)پدرش می گفت، اهل این روستا جلوی هیچیک از شهدای منطقه نیامدند... اما وقتی جعفر را آوردند، جلو جنازه را گرفتند و یک ساعت عزاداری کردند و گفتند تازه ما معلمی به دردبخور پیدا کرده بودیم که از دستش دادیم...

یک روز آقای قسمتی مسئول آموزش و پرورش شهرستان فسا را در خیابان دیدم که پیاده با دوستش به جایی می رفت... می گفت اگر شهید جعفر بود، از مسئولین آموزش و پرورش استان بود و ما جای اینها نشسته ایم...

امروز سی دیماه، سالروز شهادتش است.عملیات غرورآفرین کربلای پنج، شلمچه...

رحمت پروردگار، گوارای وجودشهدای راه حقیقت و امام بزرگوارشان.شادی روحشان، حمد و فاتحه و صلوات...

زندگی نامه و بعضی خاطرات دیگر از ایشان رامی توانید در اینجا ببینید.

 


[ شنبه 91/10/30 ] [ 7:35 صبح ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]

دانستن، غیر از باور داشتن است . مثل اینکه می دانیم که مرگ را در آغوش خواهیم گرفت. اما به این علم به گونه ای که در اعمالمان موثر افتد، ایمان نداریم. شاید بارها شنیده بودم که فرصت ها مثل ابر می گذرند اما باور کردن این مسئله، چیز دیگری است . یک بار به این فکر فرو رفتم که واقعا، ما همین یک بار قرار است در این دنیا زندگی کنیم و این هم هر لحظه ممکن است تمام شود و ما چقدر به وظیفه خود عمل کرده ایم و چقدر عاشق شده ایم؟ چقدر خدا را از روی محبت و عشق پرستش کرده ایم؟!

عاشق شو اَرنه روزی کار جهان سر آید ...

عمر یک بار است نه بیشتر !!!

عاشق شویم... البته معشوق واقعی را عاشق شویم...نه این تخیلاتی را که به آنها می گویند معشوق...جالبه که هم عاشق ها می دونن در این موارد، دروغ می گن و هم معشوق ها!!! چون مسائل جنسی و احساس نیاز به محبت، به طرفین فشار آورده، و کار را در ظاهربه عشق، کشانده!! یادمان نرود که طرفین را معشوق حقیقی، آفریده... آفرین فتبارک الله احسن الخالقین...


[ جمعه 91/10/29 ] [ 3:52 عصر ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]

جینیسم که مثل بودیسم، یکی از فرقه های منشعب شده از برهمایی است، خودش دارای دو فرقه آسمان جامگان و سفید جامگان است. گروه اول، هیچ لباسی نمی پوشند و گروه دوم، پارچه سفیدی به دور خود می اندازند!!

این هم یه جور عرفانه دیگه!!

 این هم عکسی از هردو گروه : 

 

خداوکیلی ببیند اینها چقدر با هم متحد اند...حیف نیست ما مسلمانان متحد نباشیم؟!!


[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 7:27 عصر ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]

 

نوشیدن ادرار گاو و خوردن سرگین آن برای تبرک و تطهیر درونی، بین هندو ها معمول است و آنها گاهی برای تحصیل ادرار گرم و تازه گاو،قابلمه به دست در مراتع دنبال گاوها راه می افتند و ساعت ها منتظر می مانند . مقداری از آن ادرار را می نوشند و مقداری را هم به سر و صورت و لباس های خود می ریزند . برای پاک شدن زن زائو یا کسی که از خاک هندوستان بیرون رفته باشد،مقرر شده است که پَنْچَگویا(یعنی پنج چیز گاو): شیر ، ماست روغن و ادرار و سرگین آن حیوان را بخورد. در برخی موارد ، برای تطهیرِ مکان، لازم است گاوی را در مدت معین در آنجا نگه دارند تا مقدار کافی از ادرار و سرگینش در آنجا بریزد . (وای از وقتی که خونه طرف، طبقه چندم باشه و آسانسور هم نداشته باشه و نجس بشه . بی چاره گاوه که باید بره بالا!!!)

کتاب آشنایی با ادیان بزرگ . حسین توفیقی . ویراست 2

 


[ جمعه 91/10/15 ] [ 10:17 صبح ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]

یکی از شاگردان شهید جعفر بلاغی نقل می کرد که :

آن زمان،دبیرستانی بودیم . با چند تن از دوستان، کنار یک صندوق صدقات ایستاده بودیم . این، در حالی بود که زمان تعطیلی مدارس دخترانه بود . در این زمان،شهید جعفر بلاغی ما را دید . به طرف ما آمد و با لحنی خندان گفت :

«اگر تا کنون، از این صندوق صدقات، مواظبت می کردید،من الان به شما مرخصی می دهم و اجازه می دهم یک ساعت به خانه بروید و استراحت کنید و بعد بیایید .» 

با این لحن و بیانش به ما فهمان که الان که وقت تعطیلی مدرسه دخترانه است درست نیست که شما اینجا بایستید . 

شادی روح شهدا و امام بزرگوارشان ، حمدو سوره و صلوات... .


[ سه شنبه 91/10/12 ] [ 4:43 عصر ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]


وبلاگ محجبه ها فرشته اند نوشت: این خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!


به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."


[ دوشنبه 91/10/4 ] [ 8:22 عصر ] [ محمدحسین بلاغی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 68
کل بازدیدها: 334860





Powered by WebGozar